طریقه فحش دادن افراد مختلف

@ یک وکیل مجلس این طور فحش می‌دهد:

احمق بی‌قانون، کودن، بی اعتبارنامه، تو از مصونیت اخلاقی خود سوء استفاده کرده‌ای. بدترکیب، ‌قیافه
کبود. دیگر اعتماد من از تو سلب شد. دیگر دوستی من و تو وخیم گردید. مرده‌شور آن صدای زنگوله مانندت
را ببرد. یک جلسه دیگر اگر جلوی چشمم بیایی استیضاحت می‌کنم !

@ یک افسر این طور فحاشی می‌کند:

زنیکه بی‌انضباط. ای توپ، ای مسلسل، شمشیر توی فرق سرت بخورد، یابوی بی رکاب. آجر نظامی
توی سرت بخورد. یغلبی ، چخماق ، الهی توی صف مرده‌ها بری !

@ یک کارمند اداره می‌گوید:

خفه شو، پرونده ناقص، دون اشل، الهی اسمت جزو مراسلات فوت شدگان به آن دنیا ارسال شود، الهی
در قبرستان برای همیشه بایگانی شوی، لامذهب، بی دین، مدیرکل! الهی از این دنیا اخراج بشی!

@ یک درشکه‌چی :

تف برویت، کپی اوغلی. حیوون علیشاه، مگر اینجا طویله است؟ لامروت مثل خیابان سنگفرش می‌ماند!
آقا می‌گیرم سوتت می‌کنم که دو کورس اونطرف‌تر
بیایی پایین، رنگش مثل پهن می‌ماند!

@ یک خیاط:

ای بی قواره، بد برش، بی آستر. به خدا چاک دهنت را می‌دوزم. گوشهایت را قیچی
می‌کنم .
مرده‌شور صورت آبله‌ای سوزن سوزنیت را ببره، در عالم رفاقت صد دفعه ترا پرو کردم اما باز هم ناصاف از
آب درآمدی. خوبه، بسه دیگه، جلوی حرفهایت را درز بگیر... باشه، باشه این بود اجرت. بیست سانتیمتر
دوستی من که حالا با دو ذرع و سه چارک قد،‌ قلب مرا بشکافی؟

@ یک بازاری محتکر:

دِهه... چک بی‌محل را تماشا کن. سفته سوخت شده را ببین. دلال مظلمه را بپا ! مردیکه، پنجاه و سه
پارچه آبادی که دارم توی سرت بخوره، الهی زیر ماشین بیوک بری، خیر ندیده بی‌اعتبار. تف تمام مستاجرینم به ریش پدرت، درد و بلای سرقفلی‌هام
بخوره توی کاسه سرت. محتکر حماقت و لجاجت! برو حجره‌ات را تخته کن عمو
دسته ها :
دوشنبه 5 5 1388 1:24 بعد از ظهر
داستانى عبرت آموز از طمع کار

 

صیادى گنجشکى گرفت، گنجشک گفت: مرا چکار خواهى کرد؟ گفت بکشم و بخورم. گفت: از خوردن من چیزى حاصل تو نخواهد شد ولی اگر مرا رها کنى سه سخن به تو می‌آموزم که برای تو بهتر از خوردن من است. صیاد گفت بگو. گنجشک گفت یک سخن در دست تو بگویم، و یکى آن وقت که مرا رها کنى و یکى آن وقت که بر کوه نشینم.

گفت: اوّلی را بگو. گفت: هر چه از دست تو رفت برای آن حسرت مخور. پس صیاد او را رها کرد و بر درخت نشست و گفت: محال را هرگز باور مکن و پرید بر سر کوه نشست و گفت: اى بدبخت اگر مرا می‌کشتى اندر شکم من دو دانه مروارید بود هر یکى بیست مثقال، که توانگر مى‌شدى و هرگز درویشى به تو نمی‌رسید .

مرد انگشت در دندان گرفت و دریغ و حسرت خورد و گفت باز از سومی بگو. گنجشک گفت: تو آن دو سخن را فراموش کردى سومی را می‌خواهی چکار؟ به تو گفتم برای گذشته اندوه مخور و محال را باور مکن. بدان که پر و بال و گوشت من ده مثقال نیست آن وقت چگونه در شکم من دو مروارید چهل مثقال وجود دارد و اگر هم بود حالا که از دست تو رفته، غم خوردن چه فایده؟ گنجشک این سخن گفت و پرید و این مَثَل براى آن گفته می‌شود که چون طمع پدید آید؛ همه محالات باور کند .

دسته ها :
دوشنبه 5 5 1388 1:14 بعد از ظهر

 

زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست رود دنیا جاریست زندگی ، آبتنی کردن در این رود است وقت رفتن به همان عریانی که به هنگام ورود آمده ایم دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟ هیچ!!! زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری شعله گرمی امید تو را ، خواهد کشت

زندگی درک همین اکنون است زندگی شوق رسیدن به همان فردایی است ، که نخواهد آمد تو نه در دیروزی ، و نه در فردایی ظرف امروز ، پر از بودن توست شاید این خنده که امروز ، دریغش کردی آخرین فرصت همراهی با ، امید است

زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک ، به جا می ماند

زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ زندگی ، خاطر دریایی یک قطره ، در آرامش رود

زندگی ، حس شکوفایی یک مزرعه ، در باور بذر زندگی ، باور دریاست در اندیشه ماهی ، در تنگ زندگی ، ترجمه روشن خاک است ، در آیینه عشق زندگی ، فهم نفهمیدن هاست

زندگی ، پنجره ای باز، به دنیای وجود تا که این پنجره باز است ، جهانی با ماست آسمان ، نور ، خدا ، عشق ، سعادت با ماست

فرصت بازی این پنجره را دریابیم در نبندیم به نور ، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم پرده از ساحت دل برگیریم رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم

زندگی ، رسم پذیرایی از تقدیر است وزن خوشبختی من ، وزن رضایتمندی ست

زندگی ، شاید شعر پدرم بود که خواند

زندگی شاید آن لبخندی ست ، که دریغش کردیم

زندگی زمزمه پاک حیات ست ، میان دو سکوت

زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست لحظه آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست

دسته ها :
شنبه 3 5 1388 11:30 بعد از ظهر
مراحل زیر را به ترتیب انجام دهید.  تا معجزه ای شگفت انگیز را متوجه شوید.  (این مطلب برگرفته از اساطیر چینی است)  . ابتدا کف دو دستتان را روبروی هم قرار دهید و دو انگشت میانی دست های چپ  و راستتان را پشت به پشت هم بچسبانید.  . چهار انگشت باقی مانده را از نوک آنها به هم متصل کنید  . به این ترتیب تمامی پنج انگشت به قرینه شان در دست دیگر متصل هستند .  . سعی کنید انگشتان شصت را از هم جدا کنید.  انگشت شصت نمایانگر والدین است.  انگشت های شصت می توانند از هم جدا شوند زیرا تمام انسان ها روزی می میرند .  به این صورت والدین ما روزی ما را ترک خواهند کرد.  لطفا مجددا انگشت های شصت را به هم متصل کنید .  سپس سعی کنید انگشت های دوم را از هم جدا نمائید.  انگشت دوم (انگشت اشاره) نمایانگر خواهران و برادران هستند.  آنها هم برای خودشان همسر و فرزندانی دارند .  این هم دلیلی است که انها ما را ترک کنند.  اکنون انگشت های اشاره را روی هم بگذارید و انگشت های کوچک را از هم جدا کنید.  انگشت کوچک نماد فرزندان شما است.  دیر یا زود آنها ما را ترک می کنند تا به دنبال زندگی خودشان بروند.  . انگشت های کوچک را هم به روی هم بگذارید. سعی کنید انگشت های چهارم  (همان ها که در آن حلقه ازدواج را قرار می دهیم) را از هم باز کنید.  احتمالا متعجب خواهید شد که می بینید به هیچ عنوان نمی توانید آنها را از هم باز کنید.  به این دلیل که آنها نماد زن و شوهرهای عاشق هستند که برای تمام عمر با هم می مانند.  عشق های واقعی همیشه و همه جا به هم متصل باقی می مانند.  انگشت شصت نشانه والدین است .  انگشت دوم خواهر و برادر .  انگشت وسط خود شما .  انگشت چهارم همسر شما .  و انگشت آخر هم نماد فرزندان شما است.
دسته ها :
شنبه 3 5 1388 10:35 بعد از ظهر
                  برای تمامی کودکان زمین که صلح را به انتظار نشسته اند

 زمزمه می کنند در گوش باد

                                 تورا ... 

                                 پیش از اینکه دیده باشند.

و می نویسند به سنگ

پیش ازاینکه مرده باشی.

                                آه... عروسک تنهایی من ،

                               چشم هایت چرا مرا همراه نمی شوند ؟

                              وقتی بازوان پراز امیدمن

                             تو را هم آغوش می شود.

                             و لبان خشکیده من

                                                تورا لای لای ...

مادرم قران می خواند.

وبرادرم ...!

 با صورتی تتوکرده،

               به زنجیر تانک...!

                    مادر را به نگاه گرفته .

آخرین لبخندت را یادم هست !

پیش از غرش "صلح سرخ"

                  ارمغان بودن دیگری.

بوی باروت ،

              صدای گلوله !

           صد هزار لبخند تورا به گل می نشیند.

                                                      و...

آه ....عروسک تنهایی من!

امروز تورا با آیینه و اشک می برم

                                 تا دمی رو نمایی کنم

                                 برای کودکان فردا.

اینجا شبانه  ستاره  می زنند ...!

                                       سینه ما را ،

                                      با چهار میخ ...!

                                     از صلیب دیروز.

وچهار میخ ...!

از تابوت خالی نیاکانشان،

                    بر گرده ها مان...

آه... عروسک تنهایی من!

                  برای فردا خواهم گفت:

                  زیتون چه رنگی دارد.

                                    و سفید

                                    پوشینه ای نیست

                                    که آنسو به بیرق نشسته اند.

خواهم گفت :

زیتون چه رنگی دارد.

                      وصلح... ?

منبع : آرت نا

دسته ها :
جمعه 2 5 1388 7:23 بعد از ظهر
X